بامداد ۲۱ اکتبر،2021 ساعت ۰۳:۴۰ – بیمارستان امام رضا

در سکوت سرد این شب پاییزی، گرمایی ناگهانی درونم شعله کشید. حالم دگرگون شد...  
وقتی دیدمت.  
قلبم، قلبم هنوز آرام نگرفته.  
۲۴ سال گذشت، چون نسیمی بی‌خبر.  
به نبودنت عادت کرده بودم—یا شاید فقط وانمود می‌کردم.  
این زندگی پر تلاطم، مگر مجالی برای اندیشیدن باقی می‌گذاشت؟  
اما تو هنوز بودی...  
لای کتاب‌های شعرم،  
در جعبه‌های کادویی که یادگاری‌های کوچک و بزرگ عشقمان را پنهان کرده بودم،  
در دست‌نوشته‌هایت،  
در نامه‌هایی که نوشتم و هیچ‌گاه به دست پستچی نرسیدند.

هر سال، ۱۵ بهمن، برایت کیک پختم.  
هیچ‌کس نمی‌دانست این کیک برای توست.  
به عشق تو بود.  
گاهی در فیسبوک پیدایت می‌کردم، شعرهایت، روزمرگی‌هایت...  
همه چیز نرمال بود.  
اما بعد دیدم که سال‌هاست آن صفحه بسته شده، دیگر فعالیتی نداشتی.  
انگار تو هم مرا فراموش کرده بودی.  
درگیر زندگی شده بودی.  
و من... هیچ‌گاه نتوانستم بهت زنگ بزنم، یا به دیدارت بیایم.  
بالاخره متأهل بودم.

هر بار که جعبه یادگاری‌ها را از پشت کمد بیرون می‌آوردم، احساس گناه می‌کردم.  
اما دیدنشان، نشستن پای خاطرات، مرا می‌برد به دل آن سال‌ها...  
کنار تو،  
در روزهای بی‌دغدغه و پر از عشق.

حالا من در آستانه دهه پنجاه زندگی‌ام.  
و تو... پزشک متخصص این بیمارستان.  
از بخت بد، امشب دیدمت.  
در آن حال آشفته و پر استرسی که داشتم، آمدی بالای سر مادرم.  
ماسک داشتم. لعنت به این کرونا، لعنت به این ماسک که صورت‌ها را پنهان می‌کند، که نگاه‌ها را نصفه‌نیمه می‌گذارد.  
اما چشمم افتاد به دستت...  
همان ماه‌گرفتگی که همیشه می‌گفتم ماه دستت را بوسیده.  
و بعد...  
چشمم لغزید روی روپوش سفیدت،  
و نوشته‌ی روی اتیکت،  
انگار صد بار در مغزم تکرار شد:  
دکتر حمید.... – متخصص قلب و عروق  
قلبم... وای، قلبم.  
تو اینجایی؟  
با آن موهای نقره‌ای که حالا مثل رد نور ماه روی شقیقه‌هایت نشسته‌اند.  
با آن نگاه آرام، آن لبخند حرفه‌ای، آن صدای مطمئن که سال‌هاست در خاطرم مانده.

تو رفته بودی...  
 برای ساختن آینده‌ای بهتر، برای تحقق آرزوهایی که پدرت در دل داشت.  
و من ماندم، با خاطرات، با نامه‌هایی که هیچ‌گاه خوانده نشدند، با عشق‌هایی که فقط در دل زنده بودند.

امشب، کنار تو ایستاده بودم.  
اما در دورترین نقطه‌ای که می‌شد ایستاد.  
نه سلامی، نه اسمی، نه خاطره‌ای که بر زبان بیاید.  
فقط قلبی که تپید،  
و چشمی که خیس شد،  
و دلی که هنوز باور نمی‌کند تو اینجایی.

نمی‌خواهم چیزی را برهم بزنم.  
نه آرامش تو را، نه زندگی‌ات را.  
اما باید بدانی...  
تو هرگز از خاطرم نرفتی.  
هرگز.

و اگر روزی، در سکوتی دیگر، در شبی دیگر،  
دلت خواست بدانی که کسی هنوز به یاد توست،  
این نامه را بخوان.  
بدان که هنوز، در گوشه‌ای از این جهان،  
زنی هست که با شنیدن نامت،  
قلبش تپشی دیگر می‌گیرد.

با احترام و مهر  
زنی از گذشته‌ات،  
که هنوز در خاطراتت نفس می‌کشد.

---

از طرف لیلا خانم از مشهد🍁